سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مرز جنون

[ و او را گفتند خردمند را براى ما بستاى فرمود : ] خردمند آن بود که هر چیزى را به جاى خود نهد . [ پس او را گفتند نادان را براى ما وصف کن ، گفت : ] وصف کردم . معنى آن این است که نادان آن بود که هر چیز را بدانجا که باید ننهد ، پس گویى ترک وصف ، او را وصف کردن است چه رفتارش مخالف خردمند بودن است . ] [نهج البلاغه]

u کل بازدیدها : 19027

u بازدیدهای امروز : 9

u بازدیدهای دیروز : 9

u  RSS 



u خانه
u مدیریت
u پست الکترونیک
u شناسنامه

چهارشنبه 84/4/8 ساعت 4:25 صبح

i راز دل من

  

 کاش بر ساحل رودی خاموش ... عطر مرموز گیاهی بودم ... چو بر آنجا گذرت می افتاد ...   به سراپای تو لب می سودم 

  کاش چون نای شبان می خوانـدم ...  به نوای دل دیوانه تو ... خفته بر هودج مـواج نـسیم...  می گذشتم ز در خانه تو

 کاش چون پرتو خورشید بهار ... سحر از پنجره می تابیدم ... از پس پرده لرزان حریر ... رنگ چشمان تو را می دیدم

 کاش در بـزم فروزنـده تو ... خنده جـام شرابی بـودم ... کاش در نـیمه شبـی درد آلـود...  سستی و مستی خوابی بودم

  کاش چون آئینه روشن می شد ... دلم از نقش تو و خنده تو ... صبحگاهان به تنم می لغزید ... گرمی دست نوازنده تو

  کاش چون برگ خزان رقص مرا ... نیمه شب ماه تماشا می کرد ... در دل باغچه خانه تو ... شور من  ولوله بر پا می کرد

  کاش از شاخه سر سبز حیات ... گل اندوه مرا می چیدی ... کاش در شعر من ای مایه عمر ... شعله راز مرا می دیدی

**********

 هر شب به قصه دل من گـوش می کنی ... فردا مرا چو قصه فراموش می کنی 

 چون سنگها صدای مرا گوش می کنی ...  سنـگی و نا شـنیده فرامـوش می کنی

 رگبار نو بهـاری و خواب دریچـه را ... ازضربه های وسوسه مغشوش می کنی

 دست مرا که ساقه سبز نوازش است ... با برگ های مـرده هـم آغـوش می کنی

 گمراه تر از روح شرابـی و دیـده را ...  در شعله می نشـانی و مدهوش می کنی

 ای مـاهی طلائـی مـرداب خـون من ...  خوش باد مستـیت که مـرا نـوش می کنی

 تـو دره بنـفـش غـروبـی که روز را  ...  بر سینه می فشاری  و خامـوش می کنی

 در سایه ها فروغ تو بنشت و رنگ باخت ...او را به سایه ازچه سیه پوش می کنی

رفتم مرا ببخش و مگواو وفا نداشت ... راهی بـجز گـریز برایم نمـانـده بـود

 این عـشق آتشـین پر از درد بی امـید  ... در وادی گـناه و جـنونم کـشـانده بـود

 رفتم که داغ بوسه پر حسرت تـو را  ... با اشک های دیده ز لب شسـتشو دهـم

 رفـتم که نا تـمام بمـانم در این سـرود  ... رفـتم که با نـگـفته به خـود آبـرو دهـم

 رفتم مگو مگو که چرا رفت ننـگ بود ... عشق من و نیاز تو و سوز و سـاز ما

 از پرده خموشی ظلمت چو نـورصـبح  ...  بـیرون فـتاده بود به یکـباره  راز ما

 رفتم که گم شوم چویکی قطره اشک گرم ...  در لابـلای دامـن شـبرنگ زندگی

 رفتم که در سـیاهی یک گور بی نـشـان ...  فارغ شوم زکشمکـش وجنگ زندگی

      

از طرف دکتر محمد

نوشته شده توسط: محمد دیوانه

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******


i لیست کل یادداشت های این وبلاگ

فقط واسه شما گلهای خودم
[عناوین آرشیوشده]

*********************************

********************

:: درباره من ::

مرز جنون
محمد دیوانه
من پسری با دلی صاف چون ائینه بدون عشق میمیرم و دنبال یه جفت خوب یک ماده شیر واقعی

********************

:: لینک به وبلاگ ::

مرز جنون

********************

:: آرشیو ::

تابستان 1384

********************

:: دوستان من ::



********************

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو

********************

:: خبرنامه ::

 

********************

پارسی بلاگ ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ